این شعر سروده سال 1387 هست روزگاری که حافظ گون می خواستم بنویسم ولی پس از مدتی دیدگاهم دگرگون شد
ان چه عمریست به چشمان سیاهت ماواست
مثل پرواز پرستوی مهاجر زیباست
مثل احساس پر از جوشش افکار غزل
شور و شوقی است که تا عمق نگاهت پیداست
بلبلان مست و غزلخوان و گلستان به نشاط
یک چهان است ولی چشم تو تفسیر جداست
گر چه تقدیر مرا قدرت تفسیر نداد
انچه زیبا تر از هستی دنیاست تو راست
گر همه ادم و افلاک به تحریر ایند
نتوان کرد چنان وصف که بر دوست رواست
درد و دل با که بگویم که ز جانان چو نشان
از پی هر که بگیرم به نشانی شیداست
در دل غربت خورشید به هنگام غروب
همدم و مونس تنهایی و دردم دریاست
غم چشمان تو و هجرت خورشید کجا
آگه از این دل و چشمان تو کس نیست خداست
نظرات شما عزیزان: